نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر کنم...
دهنم خشک شده بود...چشام پراشک...گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو
دوس داري...گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني...پس چي شد؟
گفت:آره گفتم...اما اشتباه کردم...الان مي بينم نمي تونم...نمي کشم...
نخواستم بحثو ادامه بدم...پي يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه کنم...و
اتاقو انتخاب کردم...
من و علي ديگه با هم حرفي نزديم...تا اينکه علي احضاريه اورد برام و گفت مي خوام
طلاقت بدم...يا زن بگيرم...نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم...بنابراين از فردا تو واسه
خودت...منم واسه خودم...
دلم شکست...نمي تونستم باور کنم کسي که يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش
کرده بودم...حالا به همه چي پا زده...
ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساکمم بستم...برگه جواب ازمايش هنوز توي
جيب مانتوام بود...
درش اوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم...احضاريه
رو برداشتم و از خونه زدم بيرون...
توي نامه نوشت بودم:
علي جان...سلام...
اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي...چون اگه اين کارو نکني خودم
ازت جدا مي شم...
مي دوني که مي تونم...دادگاه اين حقو به من مي ده که از مردي که بچه دار نمي
شه جدا شم...وقتي جواب ازمايشارو گرفتم و ديدم که عيب از توئه...باور کن اون قدر
برام بي اهميت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم...
اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه...
براي خودم متاسفم...اين که يه عمر مو...بهترين لحظات عمرمو پاي چه ادمي هر
دادم...يه ادم دورنگ...يه ادم دروغگو...
توي دادگاه منتظرتم...امضا...مهناز
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: You'r Welcome my friend :)
پاسخ::D
پاسخ:نه اینطورا هم نیست...
عشق واقعی نه ... که اسمشو گذاشتن عشق...
زندگی همینه!!گاهی انسانها فقط تظاهر به انچه هستن میکنن اما ابرها روزی کنار میرن چهره واقعی خودشو نشون میده پس باید سعی کنیم خودمان باشیم .پاسخ:بله درسته...ممنون که اومدید:)
پاسخ:کاش....:D